بر روی تختی بی لچک من ماندم و کمای سرد
مرزی پر از حس عدم با دیو مردن در نبرد
در خاطرم طرحی ز عشق یا لحظه های پر ز درد
بر روی بومم جغد مرگ تنها نشست و لانه کرد
مرزی پر از حس عدم با دیو مردن در نبرد
در خاطرم طرحی ز عشق یا لحظه های پر ز درد
بر روی بومم جغد مرگ تنها نشست و لانه کرد
در مسلخ این حس شوم مسخ و رها از روزگار
در شوق پروازی رها از روزگار و ماندگار
در شوق پروازی رها از روزگار و ماندگار
روزی به فکر درد خود با مرگ خود یاور شدم
در ماورای ذهن من کفر است و من کافر شدم
من قوطه ور در فکر مرگ غافل ز هر باور شدم
در زندگی محکوم مرگ بیگانه از داور شدم
در ماورای ذهن من کفر است و من کافر شدم
من قوطه ور در فکر مرگ غافل ز هر باور شدم
در زندگی محکوم مرگ بیگانه از داور شدم
هر ثانیه سالی گذشت من زنده ام یا مرده ام
حبس عبد در این کما من جور دوران برده ام
حبس عبد در این کما من جور دوران برده ام
در پیچ و تاب این کما نوبت به پاکی ها رسید
بر بوم بد رنگ کما طرحی ز خوشرنگی تنید
در اوج یاًسم جغد مرگ از لحظه هایم پر کشید
شوق و امید زندگی در تار و پود من دمید
بر بوم بد رنگ کما طرحی ز خوشرنگی تنید
در اوج یاًسم جغد مرگ از لحظه هایم پر کشید
شوق و امید زندگی در تار و پود من دمید
یکباره روحم چون عقاب بر طعمه جسمم نشست
تلسم این کمای سرد باطل شد و در هم شکست
تلسم این کمای سرد باطل شد و در هم شکست
یک روز تازه زندگی بر ساز بیداری نواخت
خواب عمیق و مبهمم آخر شد و مرگی نساخت
یکبار دیگر سختی و نا مردمی قلبم شکافت
سیلی ز تذویر و ریا بر سد پاکی ها شتافت
خواب عمیق و مبهمم آخر شد و مرگی نساخت
یکبار دیگر سختی و نا مردمی قلبم شکافت
سیلی ز تذویر و ریا بر سد پاکی ها شتافت
در خلوت و تنهایی ام افکار پر تشویش من
ای کاش میمردم از کما دیگر نمانده جان به تن