«حسرت»
دلم را آتشی افروخت
تنم را نیمه جان بگذاشت
نگاهم را که عاشق بود
به دستش بر زمین انداخت
دلم دیوانه شد فریاد
شبم افسرده تر تا صبح
سکوتم دیدگانم را
برای رفتنش می شست
کشیدم آهی و خوردم
از این تنهایی ام حسرت
ندیدم عاقبت خود را
در آرامش در آغوشت
ازین دل بی گمان هرگز
بدان هرگز نخواهی رفت
از این شب در دلم آهی
پر از غصه ست پر از حسرت
«مهرانا»
آخرین ویرایش توسط یکی از مدیران: