پارسال او را دیدم. او را دیدم که شبیه من بود و فهمیدم شش ماهست تنهای تنها، در کشوری زندگی میکند که زبان مردمش را نمیداند.
پارسال آن یکی را هم دیدم. او را که رفیق شفیق بود و هنوز همانی بود که می شناختم.
پارسال برای بار سوم یا چهارم، از صفر شروع کردم. بعد از کشاورزی و موسیقی، بعد از ترانه سرودن و کارهای عجیب و غریب دیگر، تجربه ی جدیدی کسب کردم. تجربه ی رویارویی مستقیم با مردم.
آدمهای تازه ای به زندگی ام آمدند؛ آدمهایی که نگاهشان به عالم طور دیگری بود، اما کنار هم کار کردیم، خندیدیم و خاطره ساختیم.
دم عید که شد، آرزوهای پارسالم را گذاشتم توی جعبه، تا شاید بعدها سراغشان را بگیرم. شاید هم آینده بیاید و ثابت کند که صندوقچه ی آرزوهایم، جعبه ی پاندورا بوده؛ جعبه ی پاندورا...
امسال قرارست شکل زندگی ام کمی تغییر کند. مثلا شبیه او شوم، یا شبیه آن یکی.
آسان نیست ولی پیش به سوی آینده... پیش به سوی آینده.
پارسال آن یکی را هم دیدم. او را که رفیق شفیق بود و هنوز همانی بود که می شناختم.
پارسال برای بار سوم یا چهارم، از صفر شروع کردم. بعد از کشاورزی و موسیقی، بعد از ترانه سرودن و کارهای عجیب و غریب دیگر، تجربه ی جدیدی کسب کردم. تجربه ی رویارویی مستقیم با مردم.
آدمهای تازه ای به زندگی ام آمدند؛ آدمهایی که نگاهشان به عالم طور دیگری بود، اما کنار هم کار کردیم، خندیدیم و خاطره ساختیم.
دم عید که شد، آرزوهای پارسالم را گذاشتم توی جعبه، تا شاید بعدها سراغشان را بگیرم. شاید هم آینده بیاید و ثابت کند که صندوقچه ی آرزوهایم، جعبه ی پاندورا بوده؛ جعبه ی پاندورا...
امسال قرارست شکل زندگی ام کمی تغییر کند. مثلا شبیه او شوم، یا شبیه آن یکی.
آسان نیست ولی پیش به سوی آینده... پیش به سوی آینده.