سوار بر اسب های چوبی میتاختیم .او شش ساله بود و لباس سپید بر تن
من پنج ساله بودم و سیاه پوش. او همیشه پیروز نبرد ها بود...
بنگ بنگ
به زمین می افتادم.شلیک می کرد و می مردم
صدای وحشتناک بنگ بنگ
عشقم....شلیک کرد و مردم...
بهار...
تابستان...
پاییز...
زمستان...
دنیا عوض شد
من بزرگ شده بودم
فکرش اما به سرم می زد
همیشه میخندید و میگفت: توی بازی ها تو میمردی
یعنی میکشتمت...
یادته؟
بنگ بنگ؟
یادته چطور روی زمین میمردی... ؟
اما
عشق رفت.نمیدانم چرا
حالا تا به امروز اشک رهایم نکرده
خداحافظ؟
نه
حتی خداحافظ هم نگفت
ای کاش دست اخر دروغی میگفت
اما...
بنگ بنگ
به زمین افتادم و
حالا مرده ام...
(عالیجنابان, فرانکی/تارنتینو((شاید))/بونو)
و البته
(فرشتگان, نانسی/چر)
و باقی برو بچه ها...
اقتباسی از یک ترانه...
من پنج ساله بودم و سیاه پوش. او همیشه پیروز نبرد ها بود...
بنگ بنگ
به زمین می افتادم.شلیک می کرد و می مردم
صدای وحشتناک بنگ بنگ
عشقم....شلیک کرد و مردم...
بهار...
تابستان...
پاییز...
زمستان...
دنیا عوض شد
من بزرگ شده بودم
فکرش اما به سرم می زد
همیشه میخندید و میگفت: توی بازی ها تو میمردی
یعنی میکشتمت...
یادته؟
بنگ بنگ؟
یادته چطور روی زمین میمردی... ؟
اما
عشق رفت.نمیدانم چرا
حالا تا به امروز اشک رهایم نکرده
خداحافظ؟
نه
حتی خداحافظ هم نگفت
ای کاش دست اخر دروغی میگفت
اما...
بنگ بنگ
به زمین افتادم و
حالا مرده ام...
(عالیجنابان, فرانکی/تارنتینو((شاید))/بونو)
و البته
(فرشتگان, نانسی/چر)
و باقی برو بچه ها...
اقتباسی از یک ترانه...